خاطرات - بخش دوم
 
 
 

   - خاطرات - بخش دوم


درقاب آسمان حیاط ما کبوتری نبود


 
پنج شش ساله بودم ـ اما نگار همین دیروز بود ـ که در حیاط خانه مان شاهد ختنه سورون خودم شدم. حیاط پر از غلغله ی بچه ها بود.بزرگترها با کولیها همصدا شده بودند و صدا به صدا نمی رسید.صندلیِ دسته دار ومخصوص «ملا احمد» روضه خوان را آورده بودند و در وسط حیاط کاشته بودند و لُنگِ نوی روی «نشیمن جا»یش پهن کرده بودند.
«اوسا اکبر سلمونی»  مثل قصابها ، تیغش را به کمر بند چرمی کهنه اش می کشید.نا رضا و لرزان روی صندلی نشستم. «مش مراد» کت و کولم را محکم گرفته بود.اوسا اکبر جلوم به زانو نشسته بود.ترسیده تر از من «ساقدوش»م بود که مثل بره ی پیش از« بِسمِل»(1) رنگپریده و حیران کنارم ایستاده بود. قرار بود بعد از من  ختنه شود. با این که پیشترها  شنیده و دیده بودم که قبل از تیغ چه میگویند و چه میکنند،از سر ناچاری تن به قضا دادم و نا رضا در آسمان حیاط مان دمبال کفتر طوقی میگشتم، که تیغ کشیده شد.
بعداز آن« لنگوته»(2) به پا شدم  وساعتی در خاکستر ولرم نشستم. بدتر از زخمم دیدن پوست چغر و خشکیده ای بود که مثل دانه ی تسبیح به بند کشیده و دور مچ پایم بسته  بودند.
فردای آنروز در سبخ( شوره زارِ بایر) محله مان خاک نرمی جمع شده بود. نشستم و خاکهای  سرمه گون راروی زخمم تلمبار کردم.یک سر شیلنگ کوتاهی را در خاکها فروکردم وسردیگرش در دهانم و فوت می کردم و محو تماشای فورانش بودم. ممد« دلیور»(راننده) که هر روز از«باک» بزرگ «لوری»(کامیون) شرکتی ش بنزین میکشید و به تاکسی دار ها میفروخت مثل اجل بالای سرم ایستاده بود.هول شدم و با همه ی نفس چاق شده ام مکیدم.نفسم پس افتاد وچشمم سیاهی رفت.
وقتی به هوش آمدم روی تختِ «اسپیتال»(بیمارستان) بودم و دوتا «سیستر»(پرستار) بالای سرم ایستاده بود.بعد از نجات جانم ، متوجه زخم بی پانسمانم شده و ضد کزاز زده و پانسمانش کرده بودند.«عدو سبب خیر»ی شده بود.
 

از همان نخستین روزها ،منتظرِ اجابتِ وعده ی بزرگ تر ها بودم که:«بزرگ می شی ویاد ت می ره!»

 
1. حیوانی که قرار است بعد از«بسمِ ...الرحیم» قربانی شود.
 
۲- مثلِ لُنگی که در حمام عمومی می بستند و در جنوب به علت گرمای شدید ،به جای شلوار می پوشیدندوبرای ختنه شده گان هم ضروری بود.

 

 

دمباله:
اوّلین زیارت

پدرم ، پیش از حضورم و بعد ازآن که چهار پسرش را ، یکی یکی و در پی بیماری ها ئی متداول ــ حتا اسهال خونی ــ از دست داده بود،به قولِ خودش «بُنه کَن»(کنده از بیخ وبن) به آبادانی وارد شده بود که تازه عبایِ«عَبّادان»ش را ، مثلِ «چفیه و دشداشه» ی(1) مردمِ بومی ش ، به امرِ رضا شاه از تن جدا کرده بود و «آبادان»شده بود و روز به روز آبدان تر می شده.
پدر بعد از گرفتن صد متر زمین از «سید محمد»(نماینده ی «شیخ خزعل» که حاکم خوزستان بود) و بر پاکردن کپری ــ درُست جائی که چند سال بعد سه راه بهنشیر شد ــ به استخدامِ «شرکت نفت ایران و انگلیس» در آمد.
چنان از مرگِ فرزندانش، چشمش ترسیده بود که چند سال بعد که به جمعیتِ آبادان اضافه شدم ، بعد از خواندن اذان در هر دو گوشم ، اسمم را «رضا» گذاشت و نذر کرده بود که بعد ازپنج ساله گی (به قول خودش برای خوشنودیِ«پنج تن» ) مویِ سرم را در حرمِ«ضامن آهو(2)»بتراشد.( چندماه بعد و از ترسِ مرگِ زودرسم ،«غلام»ی هم پیشوندش کرده بود! )
وقتی به عبارت خودش، «پَل و پولی تو د سّ و بالَ» ش پیدا شده ، دکان نانوائی بزرگی در خیابان امیری خریده بود.
موعدِ ادای نذرش که فرا رسید ، آن را ارزان تر از بازار،فروخت و ــ بی اجازه ی انگلیسی ها ــ راهی مشهد شدیم.
تصویری که آز آن سال های دور در پرده ی سینمای خاطرم می جنبد، گوئی نقشی ست که از پشتِ شیشه ئی مات و بخار گرفته در حمامی تنگ ، می بینی، که گاهی می بینی و لحظه ئی بعد ، محو می شود.
شاید بیشترِ آن چه در خاطر دارم ، حاصل تکرار آن سفر از زبان پدرم باشد. اما آن قدریادم می آید که «اوسّا اکبر سلمونی» با صدای خوشش«چاووشی» خوانِ ما شد و از پدر هدیه ئی گرفت . همه ی همسایه ها جمع شده بودند و زن ها کِل می زدند و «خوش به سعادتون» ، از زبانشان نمی افتاد . مرد ها از پدر «التماس دعا»داشتند و او هم قول مساعدِ«نایاب ا لزیاره » گی مید اد .
دُرُست یادم نمی آید اما آن طور که پدرم می گفت:اون سالها ، قطار از تهران تا «صالح آباد»(اندیمشک ) پیشتر نمیومد.با «لوری»(کامیون) که اتوبوس شده بود ،بعدِ نماز صُبح راه افتادیم.
اما یادم می آید که در قهوه خانه ئی شاید «کوت عبدالله»یا «دارخوین» نان وپنیری خوردیم و البته چند استکان چایِ دِبش هم پشتبندش شد. از لای درز اتوبوس کذائی چنان گرد و خاکی تنوره می کشید که نگو و نپرس!
یادم می آید که دیر به اندیمشک رسیدیم و قطار رفته بود. غرقِ گرد وخاکی که با عرق سر و صورت قاطی شده و اگر کمی کاه اضافه می کردیم ، می توانستیم بامِ یک«کُله ی مرغی» را اندود کنیم.چون بنا شد که شب درخانه ی یکی از بسته گان دورِمادرم بخوابیم ، با پدرم به حمام رفتیم اما زنانه اش تعطیل بود و مادر به شستن دست و روئی در حوض مسجدی که قرار بود نماز بخواند، اکتفاء کرد .
فردا عصر قطار سوت ممتدی زد و دودی سیاه تر از کوره های آجرپزی بیرون داد و راه افتاد.یکی دو ساعت بعد وارد لوله ی سیاهی شد که پدرم گفت،باید «تونلِ سفید دشت» باشد . از بس شوق سفر داشتم واز سر کنجکاویِ کودکانه ام ، سرم را بیرون از پنجره گرفتم.با این که دود ی سیاه و خفه کننده تونل را پر کرده بود، تحمل کردم و وقتی قطار، خارج شد و چیز دیدنی باقی نماند، به «کوپه» ی هشت نفری وارد شدم و مضحکه ی همسفران گشتم.
شاید در ایستگاه «درود» بود که قطار لنگید و خوابید.نه من و نه پدرم نفهمیدیم چرا و اصلا کسی پاپی ش نشد. عجله ئی نبود که با شیطان همسفر و همدم شویم. پدرم به اعتبار ساعت «بیگبن»جیبی ش ، موذن شد و مردم خواسته و نا خواسته به نماز جماعتی ایستادند که پیشنمازی نداشت. بعد از پر کردن منبع آب و مخزن سوخت ،قطار «هِلِّک وهِلّک» راه افتاد. لابد راننده ی قطار هم مثل باقی مردم ، هیچ«عجله ئی که کار شیطون»بود ، نداشت و خوش خوشک میراند.ما هم کمبود آب و نان و قاتق ش ، نداشتیم.
در ایستگاه اراک ــ که پدرم هنوز آن را «سلطون آباد»میخواند ، یک کوزه پنیر تازه ــ عینهو پنیر «گُصبه»(3) ــ خریدیم. نفهمیدم اولین دو چشم تیز بینی که گنبد «حضرت معصومه» را دید از آنِ که بود ، اما صدای صلواتش ، چرت همه ی خوابزده ها را پاره کرد.به جای او یکی از مردان همسفر کوپه ی ما حق« گنبد نما»(4) طلب کرد و هرکس به قدرِ وُسعش چیزی داد. وقتی قطار، نرسیده به ایستگاه قم، لنگید ترسیدم که نکنه دوباره پنچرشده، رفع ترسم شدو لِک ولِک کنان خود را به ایستگاه رساند. باور کنید بازار مکاره ی کاملی بود ، هر چه بگوئی عرضه میکردند:طبیعی ست که بیش از همه ،« سوهان قم » بود و با انواع قیمت ها ، کوزه های سفالی پراز ماست و پنیر وسرشیر، مُهر وتسبیح و غوره و انارِ نارس ، بادبزنِ حصیری زنانه ومردانه هَوَنگ چوبی و حلوای« حاج خلیفه و برادران»( هنوز که هنوزه همان تصویررا بر قوطی هاشان می بینم.)
قطار راه افتاد. یکی از «همکوپه» ئی ها که چند قوطی سوهان خریده بود ، قوطی سوهانی را باز کرد و جلو مسافران گرفت و دعوت کرد که ،« نمک نداره بفرمائین . البته اول بچه ها » اولین ش که رویش پُر از پسته بود، سهمم شد. هرچه دست ها پیشترمی رفتند ،سوهان ها کم مایه تر، می شد و نازک تر و سرانجام به جای سوهان، مقوّا بود که نفرین جماعت را حواله ی تولید کننده و فروشنده کرد.
در بیابانی نزدیک به ایستگاه تهران ، چندین هواپیمای کوچک وبه گمانم یک نفره ی چوبی بغل هم خوابیده بودند. پدرم گفت،« باقی مونده ی جنگ دوّمه. صرف شون نمی کنه که ببرن شون! »
توی ایستگاه تهران بودیم. با سقف بلند و فلزی که هدیه ی «هیتلر» بوده به «رضا شاه» تا مانع گذرِ نیروهای متفقین از خاک ما شود و تیرش به سنگ خورد و هنوز دوره ی ماه عسل شان تمام نشده بود که انگلیسی ها او را به خواری ، راهی جزیره ی«موریس» کردند .
درویشی «کشکول و تبرزین » به دست و بالا بلند و خوش صدا ، مدّاحی میکرد و چیزی طلب نمی کرد .برحی« نیاز» ی در کشکول می انداختند و دانه ئی «نُقل» به تبرّک بر می داشتند.
شب در مسافر خانه ئی چسبیده به راه آهن دراتاقی تنگ و ناخوش ، خوابیدیم و صبح مادر ــ دور از چشم پدرــ کمی از آثار حمله ی نا جوانمردانه ی «ساس»ها را نشانم داد وبه سختی نالید .
پدرم بعد از نماز برای تهیه ی بلیط رفته بود. وقتی برگشت معلوم شد ، سکه ئی در مشتِ پاسبانی گذاشته تا مشکلش حل شود. بعد از خوردن صبحانه ، مختصر اسبابِ سفر مان را ، بر داشتیم و راهی شدیم و دو سه ساعت بعد ، قطار راه افتاد.از بیابان های وسیع و ایستگاه هائی چند و کوچک و بزرگ گذشتیم. یک سالی را در مکتب «ابجد و هّوز» را با سر و کلّه جنباندن های بسیار خوانده بودم و آن قدر«سواد»داشتم که تابلو «گرمسار و سمنان» را با صدای بلند بخوانم!
استفاده از توالت قطار با آن همه جمعیتی که حتا راهرو ها را اشغال کرده بودند نا ممکن بود و من محتاج دفع ضرر بودم . آن سالها توالت رفتن برای خیلی ها عذابی الیم بود. زیر پایت «تراورس» ها و ریگ ها ، خلاف جهت قطار می دویدند و در اثر سرعت قطار و باد مخالف ، تقریبا همه ی آب و فضولات ، به پَر وپای آدم «پشنگه»(5) می زد.

به واحه ئی سر سبز ــ که لحظه ئی بعد دانستم «شاهرود»(6)است ــ نزدیک می شدیم که حال خواهرم «معصومه» که شیر خواره بود ، چنان بد شد که از استفراق و به قولِ مادرم ، «شکم روشِ» بسیار مجبور بوددیم ، پیاده شویم. تو نگو،که درواقع« آخرِخط »(7)بوده و بعد از آن را باید سوار بر کارخانه ی گرد و خاک سازی شویم ، که یعنی اتوبوس بود .
به هر حال محض خاطرِ معصومه و نبودن وسیله ، شب را همان جا گذراندیم و چه گذراندنی!
صبح در کنار حوض مسافرخانه که پُر ازماهی های ریز وطلائی بود ـ پیش از آن هرگز ندیده بودم ــ چنان غرقِ بازی شدم ، که پایم لیز خورد و در حوض بزرگ و نسبتا عمیقی افتادم. جای شکرش باقی بود که در آب شط و حفّار روبه روی خانه مان ،«دَس مَلّه»( دست شنا )آموخته بودم وگرنه،غرقم حتمی بود و به مراسمِ «سرتراشون» نمی رسیدم.
صبح فرداش ، راه افتادیم.از وسط «نی شابور» رد شدیم که چه با صفا بود با آن همه چنارهای سرفرازش.
کمی که از شهر خارج شدیم ، نگه داشت و نهار خوردیم ،گفتن ندارد که بی چائی اُمورات مان نمی گذشت، گرچه مجبور می شدم ، وقتی راننده را وامی داشتند که به بهانه ی «پاکشیدن» بچه ئی بی تاب نگه دارد، من هم همپای بزرگتر هائی که در بیابان پراکنده می شدند ، مثانه ام را خالی کنم.
با هر«والزاریات»ی که بود ، بعد از چهار روز و سه شب ، چشممان به گلدسته های «ضامن آهو» افتاد و همراه دیگران «صلوات» فرستادیم.
در حیاتی شبیه به «حیاط کردها»ی کوچه مان ،ساکن شدیم. در و دشتی بود محصور و دورتا دورش عینهو حجره های کاروانسرای «شا عباسی»چندین اتاقک داشت.با حوضی در وسط که برای صرفه جوئی در مصرف آبی که باید «میراب» یا سقائی آن را پُر کند.به هر حال«کُر» بود و وضو گرفتن بلا اشکال.اما ندیدم که پدریا مادرم آن آب را مثل دیگران در دهان غرغره کنند.
پدرم اصرار داشت که هفده رکعت نماز واجبش را حتما در حرم بخواند و اغلب صبح ها اگر وقت رفتن ش چشم می گشودم مرا هم می برد.
باید بگویم که تمام دارائی پدر و مادرم در دو کیسه ی کمر بند دار بود و هرکدام دورکمر یکی شان بسته بود.کمتر روزی بود که در حرم ، ناله و زاریِ زواری بلند نشود که : «ای داد ، ای بیداد همه ی دار و ندارم رفت» کم نبودند کسانی که به دروغ تهمتی چنین سنگین به کیسه بُرها می زدند.پدرم می گفت:« جیب بُرها ، دوسه تائی با هم کار می کننن. یکی شون گوشه ی حرم می ایسته و می گه مواظب جیب تون باشین. مردم بی اختیار دسّ شون میره به سمت همو جیبی که پول توش هس. نفر دوم سر صاحب کیف را گرم می کنه و نفر سوم کارِ توم می کنه!»
یکی دو روز مانده به خدا حافظی ــ که برای پدرم واقعا با گریه و زاریِ بسیار همراه بود ــ رفتیم که سوقاتی بخریم بازار، غلغله ی آدم بود و مثل لونه ی زنبور، صدای وزوز شان بلند بود.درغفلتی کوتاه ، دستم از دست پدر جدا شده بود و به تماشای کلاهی دگمه نشان ایستادم و گم شدم. چند دقیقه بعد از ترس ، زدم زیر گریه و کمتر کسی به حالم توجّهی می کرد. تا سرانجام دکانداری که به دکانش پناه بردم ، دستم را در دست جوانی گذاشت و گفت ببرش «کُمیسری» مو بر تنم راست شد.شنیده بودم که دزد ها را به آن جا میبرند.بلند تر گریه کردم و سعی می کردم دستم را خلاص کنم که او محکم تر می فشرد. بیرون حرم مرا تحویل پاسبانی داد و رفت.پاسبان دیگری آمد و مرا با خود برد. اول ، لیوانی آب و بعد چند تیکه«پولکی» شیشه ئی دستم داد.برای من شاید سه ساعت یا بیشتر طول کشید تا پدرم وارد شد.بغلم کرد و به بوسیدن گرفت.به کاروانسرا که وارد شدیم مادرم معصومه را انداخت و سراسیمه دوید. پدرم اول اورا سرزنش کرد و بعد تشرم زد که :« کدوم سوراخی قایم شدی ؟ مو و ننه ت ، نصفه جون شدیم»!
برگشتنا ، به قول پدرم به زیارت «معصومه ی قم» رفتیم وروزِبعدش «شاه عبدالعظیم »(8)را زیارت کردیم که برای من نان وکباب و ریحان و ماستِ بازارش جذّاب تر بود.
با چه سلام و صلواتی وارد حیاط مان درآبادان شدیم و بی آن که پیشتر چیزی شنیده باشم ، «خانممد کُرده» گوسفندی را پیش پایم زمین زذ و سر برید و خونش را به پنج نقطه ی صورت و دست و پایم مالید.
یادم رفته بگویم که پدرم شاید یک بار دیگر به زیارت «مشهد» رفت اما زیارت «کربلا و نجف»ش تقریبا همه ساله بود. با تمام وجود و صدقِ نیت ، حرمت همه ی ائمه را رعایت می کرد ، با این همه امّا ، بارها از او شنیده بودم که :«بوی کربلا ، ئونم شب عشورا ؛ چیزی دیگن»!
******************************

1.دستار و پیراهن بلند مردان عرب .

2. بیست سال بعد،از پدرم پرسیدم ، چرا اسمم را همان «ضامن آهو» نگذاشتی که مرتّب وردِ زبونته؟ گفت، تو که هنوزم اگه منعت نکنن ، با تیرکمونت ، باقی مونده ی نسلِ گنجیشکا را از زمین
ریشه کن میکنی ،چه طو می تونی ضامن آهو باشی.!
3. درُست ش «قصبه » بود که بعد ها «اروند»شد.بخشی از آبادان که پنیر بی نمک و تولید روز می فروختند. پنیر تازه ی گصبه چنان مقبولیتی داشت که بعضی همشهری ها ، پنیر دیگری را قبول نداشتند.یادم می آید مادر یکی از دانشجو ها آمده بود تهران و رفت که پنیر بخرد دست خالی بر گشت و گلایه داشت که«ئی دیگه چه جور شهریه نه پنیر گصبه دارن، نه اصلن می شنا سن ش!»

4.کسی که پیش از دیگران گنبد را میدید ، هدیه ئی می گرفت.
5. ترشّح قطرات آب و مایعات دیگر.
یادم می آید روزی سوارِاتوبوسی بودم تا به «نوّاب» بروم،اتوبوس جائی در خیابان شاه، نگه داشت و «پارکابی»(شاگرد شوفر)داد زد :«آخرِ شاه!» کامله مردی که پیاده می شد ــ چنانکه ما شنیدیم ــ گفت :«اوّلِ آبادی!»

( 6)یادِآقای«محمود مشرف آزاد تهرانی» (شاعر نوپرداز و متخلّص به «م.آزاد») افتاده ام که دبیر ادبیات ما در«امیرکبیر» سابق* آبادان بود.روزی به مناسبت شعری از «شاه نامه »ی «فردوسی» توضیحی داد که به تقریب می آورم:این شاه نامه ی فردوسی که شاهکار حماسه سرائی فارسی ست بر خلاف تصوّر برخی ، به معنی« کتاب شاه» نیست ، بلکه به مفهوم کتا ب ستُرگ و بزرگ است.همین طور در کلماتی چون ،، شاه چراغ ، شاه عبدالعظیم ، شاه رود و شاه راه و همین« شاه نامه و شاه کار»فردوسی. همه به معنای بزرگ است.اگر در مورد همه ی این ها شک داشته باشید ، نمی توانید بزرگیِ «شاه لوله» را منکر شوید که هیچ ربطی به شاه و گدا نداره.(وقتی در باب شاه می گفت ، روی تابلو به خطِ خوشی نوشت«شاه»)
ادامه داد که:همین معنای «بزرگ» را دارد، جناب مستطاب «خر» .
«خر» درکلماتی چون خرمهره ،خر پایه و خرسنگ ،همه به معنای بزر گ است. دراین باب هم اگر به همه شک کنید ، نمی توانید منکرِبلندی وبزرگیِ گوشِ«خرگوش» وچنگِ« خرچنگ »شوید.(باز هم درهمین اثناء درُشت تر از «شاه» ، نوشته بود «خر»
(پایان نقل قول جناب «م.آزاد»)
وقتی زنگ زدند و بیرون رفتیم ، شاگردِ با ذوقی ،میانِ فاصله ی ده بیست سانتی آن دو کلمه ؛دو خط موازی کشیده بود و کلمه ی«استِ» خیلی بزرگی را بارِ«خر» کرده بود!
حالا به نظرِ کارشناسانه ی شما ، این اشتراک در معنای حضرات ، آیا از سرِسهو و تصادف بوده یا کار،کارِعاملِ نفوذی سپاه «آتنی ها»درجنگ جلگه ی «ماراتن» بوده که موجب شکست شاهنشاهی ایران شد ــ و امروزه رکن اصلی «المپیک» است ــ یا کارِ«ستون پنجم دشمنِ»قدیمی مان «انگلیسی»های «چیش چَپول»است؟
7. یادم می آید روزی سوارِاتوبوسی بودم تا به «نوّاب» بروم،اتوبوس جائی در خیابان شاه، نگه داشت و «پارکابی»(شاگرد شوفر)داد زد :«آخرِ شاه!» کامله مردی که پیاده می شد ــ چنانکه ما شنیدیم ــ گفت :«اوّلِ آبادی!»
8.توضیح شماره شش را ببینید.


*منظورم از «امیرکبیر سابق» همان مدرسه ئی ست که درمحله ی فقیرنشین «جمشید آباد» بود وتنها مدرسه ئی که حصار نداشت و بزهای نحیفِ کاغذ خوار، صبح ها و پیش ازما ، وارد محدوده ی نا محدود مدرسه می شدند و حیاط را پر از«پشکل» می کردند و در ساعات درس هم از پنجره به درون کلاسها سرک می کشیدند ؛ تا شاید درعلفزارِسرسبزِدانش بچرند و پروار شوند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



+ | نوشته شده توسط: رضاستار دشتی در: جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,| نظرات  :

 

 
منوي اصلي

ارشيو مطالب


بهمن 1391
موضوعات مطالب
-خاطرات
-اشعار
لينک دوستان
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

 
لينك هاي روزانه
- حواله یوان به چین

خرید از علی اکسپرس

دزدگیر دوچرخه

الوقلیون

جستجو

     Search

طراح قالب
Template By: LoxBlog.Com